تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی کن...!
👈 خیلی چیزا هست که ما باید تو زندگیمون یادبگیریم و چه بهتر که از زبون داستان باشه.برای همین بیایید داستان شازده کوچولو و روباه رو دوباره بخونیم و برای خودمون یادآوری کنیم!
👁 بازدید : 85
1403/7/12 | 23:51 : تاریخ 📆
میدونیم که یادگرفتن یه موضوع جدید برای همه ما درد آور و سخته و گاها تمام تمرکز و توجه ما رو لازم داره، اما وقتی این موضوع در قالب داستان و روایت تعریف بشه برامون ساده و راحت میشه.داستان شازده کوچولو برای من همیشه تازهگی داره، و از طرفی هم یاد رضا مثقالی تو فیلم مارمولک میوفتم، وقتی که تو بیمارستان با یک روحانی هم اتاق بود و روحانی داستان شازده کوچولو رو براش میخوند.
خیلی چیزا هست که ما باید تو زندگیمون یادبگیریم و چه بهتر که از زبون داستان باشه.برای همین بیایید داستان شازده کوچولو و روباه رو دوباره بخونیم و برای خودمون یادآوری کنیم!
تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی کن...!
روباه گفت: سلام
شازده کوچولو گفت: توکی هستی ؟چه خوشگلی! بیا با من بازی کن, نمیدونی چقدر دلم گرفته!
روباه گفت: نمی تونم با تو بازی کنم، هنوز منو اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو گفت:اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارن و شکار می کنن، این کارشون آزاردهندست! اما مرغ هم پرورش میدن و تنها فایدهشون همینه. تو دنبال مرغ اومدی؟
شازده کوچولو گفت: نه، دنبال دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن، چیزی که انسانها پاک فراموش کردن!
شازده کوچولو گفت: ایجاد علاقه کردن؟
روباه ادامه داد : تو الان برای من یک پسر بچهای مثل هزاران پسر بچهی دیگه، نه من احتیاجی به تو دارم ونه تو نیازی به من داری. من هم برای تو یک روباهم مثل هزاران روباه دیگه! ولی تو اگر منو اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد! تو برای من درعالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
روباه گفت:الان زندگی یکنواختی دارم. من مرغها رو شکار میکنم و آدمها من رو. همه مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان، به همین دلیل اوقاتم با کسالت میگذره. ولی تو اگه منو اهلی کنی زندگیم مثل خورشید روشن میشه. اون وقت صدای پایی رو میشناسم که با هر صدای پای دیگه فرق خواهد داشت.صدای پای دیگران منو مجبور میکنه توی هفت سوراخ قایم بشم،اما صدای پای تو مثل نغمهی موسیقی منو از سوراخم بیرون می کشه.
تازه، به اون سمت نگاه کن، اون گندمزار رو می بینی؟ برای من که نان نمیخورم، گندم چیز بیفایدهای است. گندمزار منو به یاد هیچ چیز نمیندازه! اما تو موهای طلایی داری، پس وقتی اهلیام کردی محشر میشه! چون گندم طلایی رنگ، منو به یاد تو می اندازه، اون وقت من صدای وزیدن باد رو که در گندم زار می پیچه، دوست خواهم داشت...روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت منو اهلی کن!
شازده کوچولو گفت: خیلی دلم میخواد، ولی من زیاد وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمیشه شناخت. آدمها دیگه وقت شناخت هیچ چیز رو ندارن.اونها همه چیز رو حاضر و آماده از مغازه میخرن، اما چون مغازهایی نیست که دوست معامله کنه، آدمها ماندهاند بیدوست. تو اگه دوست میخوای منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه گفت: باید کمی صبور باشی، هر روز باید سر ساعت معینی منو ببینی، چند روز که بگذره سر ساعت معین دلم برات تنگ میشه، مدتی که بگذره زندگی برام مفهوم دیگهایی پیدا میکنه، هر چه لحظهها جلوتر میره بیشتر شاد میشم چون لحظه دیدار نزدیکتر میشه وهمه چیز بوی تو رو میده.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد.
وسپس لحظهی جدایی نزدیک شد...
روباه گفت: آه! نمی تونم جلوی گریهام رو بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودته، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طوره، اما میخوام موقع خداحافظی رازی را به تو بگم، قول بده که فراموشش نکنی، واون راز این است:
جز با چشم دل نمیشه خوب دید.وآنچه اصل هست، از دیده پنهانه، انسانها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی که:
تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی!
میدونیم که یادگرفتن یه موضوع جدید برای همه ما درد آور و سخته و گاها تمام تمرکز و توجه ما رو لازم داره، اما وقتی این موضوع در قالب داستان و روایت تعریف بشه برامون ساده و راحت میشه.داستان شازده کوچولو برای من همیشه تازهگی داره، و از طرفی هم یاد رضا مثقالی تو فیلم مارمولک میوفتم، وقتی که تو بیمارستان با یک روحانی هم اتاق بود و روحانی داستان شازده کوچولو رو براش میخوند.
خیلی چیزا هست که ما باید تو زندگیمون یادبگیریم و چه بهتر که از زبون داستان باشه.برای همین بیایید داستان شازده کوچولو و روباه رو دوباره بخونیم و برای خودمون یادآوری کنیم!
تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی کن...!
روباه گفت: سلام
شازده کوچولو گفت: توکی هستی ؟چه خوشگلی! بیا با من بازی کن, نمیدونی چقدر دلم گرفته!
روباه گفت: نمی تونم با تو بازی کنم، هنوز منو اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو گفت:اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارن و شکار می کنن، این کارشون آزاردهندست! اما مرغ هم پرورش میدن و تنها فایدهشون همینه. تو دنبال مرغ اومدی؟
شازده کوچولو گفت: نه، دنبال دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن، چیزی که انسانها پاک فراموش کردن!
شازده کوچولو گفت: ایجاد علاقه کردن؟
روباه ادامه داد : تو الان برای من یک پسر بچهای مثل هزاران پسر بچهی دیگه، نه من احتیاجی به تو دارم ونه تو نیازی به من داری. من هم برای تو یک روباهم مثل هزاران روباه دیگه! ولی تو اگر منو اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد! تو برای من درعالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
روباه گفت:الان زندگی یکنواختی دارم. من مرغها رو شکار میکنم و آدمها من رو. همه مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان، به همین دلیل اوقاتم با کسالت میگذره. ولی تو اگه منو اهلی کنی زندگیم مثل خورشید روشن میشه. اون وقت صدای پایی رو میشناسم که با هر صدای پای دیگه فرق خواهد داشت.صدای پای دیگران منو مجبور میکنه توی هفت سوراخ قایم بشم،اما صدای پای تو مثل نغمهی موسیقی منو از سوراخم بیرون می کشه.
تازه، به اون سمت نگاه کن، اون گندمزار رو می بینی؟ برای من که نان نمیخورم، گندم چیز بیفایدهای است. گندمزار منو به یاد هیچ چیز نمیندازه! اما تو موهای طلایی داری، پس وقتی اهلیام کردی محشر میشه! چون گندم طلایی رنگ، منو به یاد تو می اندازه، اون وقت من صدای وزیدن باد رو که در گندم زار می پیچه، دوست خواهم داشت...روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت منو اهلی کن!
شازده کوچولو گفت: خیلی دلم میخواد، ولی من زیاد وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمیشه شناخت. آدمها دیگه وقت شناخت هیچ چیز رو ندارن.اونها همه چیز رو حاضر و آماده از مغازه میخرن، اما چون مغازهایی نیست که دوست معامله کنه، آدمها ماندهاند بیدوست. تو اگه دوست میخوای منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه گفت: باید کمی صبور باشی، هر روز باید سر ساعت معینی منو ببینی، چند روز که بگذره سر ساعت معین دلم برات تنگ میشه، مدتی که بگذره زندگی برام مفهوم دیگهایی پیدا میکنه، هر چه لحظهها جلوتر میره بیشتر شاد میشم چون لحظه دیدار نزدیکتر میشه وهمه چیز بوی تو رو میده.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد.
وسپس لحظهی جدایی نزدیک شد...
روباه گفت: آه! نمی تونم جلوی گریهام رو بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودته، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طوره، اما میخوام موقع خداحافظی رازی را به تو بگم، قول بده که فراموشش نکنی، واون راز این است:
جز با چشم دل نمیشه خوب دید.وآنچه اصل هست، از دیده پنهانه، انسانها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی که:
تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی!
هنوز دیدگاهی ثبت نشده